نگاهی به نمایش فرانکنشتاین به کارگردانی دنی بیل

ساخت وبلاگ

گفتم که بانگ هستی خود باشم

اما دریغ و درد.....
 

سمیرامیس بابایی
ماهنامه دنیای تصویر

 

فیلمِ تئاتر فرانکنشتاین یکی از موفق ترین اجراهای  نشینال لایو تیاتر بخاطر دوران قرنطینه  چند ماهی می شود که بصورت رایگان در اختیار عموم قرار گرفته  و درنتیجه این توفیق برای ما نیز هم فراهم شد که هیجان دیدن یک تئاتر فوق العاده را تجربه کنیم و اتفاقا خیلی زود هم در میان تئاتردوستان وطنی دست به دست شد و آنقدرمورد استقبال قرار گرفت که زیرنویس فارسی آن هم آمد. همین   بهانه ای شد برای تشکر چندباره از مری شرلی که چنین اثر جاودانه ای را به رشته تحریر درآورد و نقد و بررسی  اثر اقتباسیِ نیک دییر به کارگردانی دنی بویل. در شماره قبلی نگاه و نقدی داشتم به اقتباسی ناموفق و حالا  این شماره با  بررسی یکی از موفق ترین اقتباس های ادبی قرن بیست و یکم(البته تا بدین جا) ناخودآگاه تکمیل کننده ی مطلب قبلی خود شد.

 

نمایشِ فرانکشتاین مانند نسخه های هالیوودی این داستان قدیمی  هیولایی خرخری و  وحشتناک ندارد  که دور گردنش جای دوخت دوز نمایان است و به سراغ ادم های وحشت زده می رود. ضد قهرمان نمایش موجودی است که از دانشی بوجود آمده و  سپس رها شده است. روشنفکریست احساساتی که بهشت گمشده ی میلتون را می خواند و در جستجویِ عشقی حقیقی است. «توان دوست داشتن و دوست داشته شدن» و رفتن  به هر جا که این جا نباشد! به دوردست ها این اوست که از  انسان ها وحشت دارد و کشت و کشتار و ارباب رعیتی آنها را درک نمی کند.  او که می بایست آدم بوده باشد اما حسِ شیطان رانده شده را دارد.

نمایش با صدای ناقوس بزرگی که بالای سر مخاطبین قرار دارد شروع می شود. زنگی که در سکوت به صدا در می آید- طراحی خیره کننده نمایش و نورپردازی قابل توجه که مجموعه ای از لامپ های متراکم همچون ستاره شب بر بالای صحنه است  و نیز موسیقی جان کامرون، سه عنصر پویایی هستند که در تمام طول نمایش به وسعت خیال آن کمک می کند.-  سایه ی موجودی نمایان می شود که تلاش می کند از درون  پوسته ی زهدان مانندی بیرون بیاید . هر تلاش موجود جرقه ای نورانی است که فضا را روشن می کند. سایه سرانجام موفق می شود پوسته ی غشا را بشکافد و بدن عریانّ خونین مردی با عضلاتی منقبض بیرون می افتد. موجود سعی دارد اندام های حرکتی خود را درک کند و روی پای  بیاستید. اما این بزرگسال تازه متولد شده باید بر لرزش های شدید عضلاتش فایق آید. در ده دقیقه اول ما شاهد بازی خارق العاده ی بندیک کامبربج هستیم(البته در نسخه اول) که گویی واقعن موجودی است که درکی از اعضای بدن خود ندارد

.ارباب از همان بدو تولد موجود را طرد می کند و او به دنیایی پر سر و صدا و جیغ جیغوی آدم ها وسوت ماشینی غول پیکر که از ناکجاآبادی سر و کله اش پیدا می شود پرتاب می شود. کاریکاتوری سورآل از انگلستان صنعتی.

عاقبت موجود فرار می کند، به دشت پناه می برد به مزارع . جایی که خورشید طلوعِ شگفت انگیزی دارد و علفزار ها در باد می رقصند و پرندگانش سرود شادی سر می دهند  و باران زیبا می بارد. برای او همه چیز جدید است . ما گیجی و ترس و ابهام او را در طول نمایش درک می کنیم و همراه با کشف و ذوق  او  ذوق زده می شویم. دنی بویل از منظر ترس و شگفتی و  حیرتِ موجود است که نمایشش را هدایت می کند. موجودی که هنوز هیولا نشده و قصد هیولا شدن را هم  ندارد . او از  ادمیزادی که همواره او را آزار داده  پنهان می شود ولی از صدای موسیقی است که به سمت پیرمرد نابینایِ گیتارنواز جذب میشود و شوق آموختن از او در وجودش شعله می کشد.

آنچه دنی بویل  از اقتباس نیک دییِر بر روی صحنه آورده یک بازخوانی هوشمندانه و انسانی است. داستان اصلی بیشتر بر روی مخلوق غمگینی متمرکز شده که بازیچه دست دانشمندی افراطی است. مباحثه ای تئولوژیک و کشمکش مخلوق است با خالقش. دنی بویل در اجرایش خلاقیتی به خرج داده و جای دو بازیگر اصلی اش را عوض می کند . یعنی در یک شب بندیکت کامبربج  موجود- هیولاست و جانی لی میلر دکتر ویکتور فرانکشتاین و شب دیگر به عکسش. او به طعنه ای قراردادهای ذهنی را وقتی پسر پدر می شود  و برده ارباب، بر هم می زند. هیولا- موجود کامبربج  روشنفکر تر است و نسخه ی لی میلرش احساساتی تر و خشن تر. و  وقتی کامبریج ویکتور فرانکشاتین است جنبه های سیاه و مضحک غرورِ آکادمیک ویکتور را - که بسیار دهشتناک تر از مخلوق دست ساز خودش است - به رخ می کشد بندیک همیشه می تواند به خوبی از پس نقش یک جتلمن فراگ پوش متفرعن بربیاید .دکتر فرانکشتاین  لی میلر اما در بحث و استدلال قاطع تر است و سرد مزاج تر .هر دو بازیگر  در پرتره نمایی نقش های خود بسیار توانمند عمل می کنند. بویل سعی می کند  به الیزایت رمان شرلی-نامزد ویکتور- که بسیار خطی است  بُعد بیشتری ببخشد . اوتنها فردی  در طول نمایش است که مخلوق را درک می کند و با او همدری دارد اما در ادامه می بینیم او هم قربانی خشونتی می شود که ترویج گرش نبوده. قربانیِ بی رحمی آدم ها در مواجه با هر آنچه برایشان معمول نیست. .اما تلکیف پدر فرانکشتاین در صحنه معلوم نیست و بسیار بسته بازی و می کند و شاید تنها عنصر نامطلوب این نمایش باشد. البته این را هم نباید نادیده گرفت که نمایش قراداد نژادی را در هم شکسته و به عنوان مثال نقش پدر و نامزد ویکتور فرانکشتاین را دو سیاهپوست عهده دارند.

Danny Boyle's Frankenstein, National Theatre, review

 

هم پوشانی نقش ها

کمبربج  در نقش موجودش یکی از دلخراش ترین هایی بازی هایی را ارائه می دهد که تا به حال داشته. او نقش خود را چنان بازی می کند که گویی نوزادی رشد یافتگی اش را روی صحنه ببیند. او موجودییست روشنفکر اما همچنان با کودکی درون و روحی به غایت شکننده. این کودک خوب به دنیا می آید و خشونت است که از وی هیولای واقعی می سازد.لی  میلر نقش دکترش را فردی خود- درگیر، سرد و متکبر  بازی می کند و خشم هیولاوارش خویی بدوی تر دارد. در این نمایش شما می توانید شاهد زبان بدن و دگرگونی ای  باشید که شاید تا به حال مشاهده اش نکردید. بویل هیولا و فرانکشتاین را بازتاب یکدیگر ساخته است .این سو دانشمندی متکبر، عقل گرایی صرف و خود پرست؛ و آن سو هیولایی سر تا پا احساس و تمنا . آن دونفری که تا همیشه زندگی و مرگشان در هم آمیخته . اینکه کامبربج و میلر نقش خود هر اجرا عوض می کنند صرفا برای  جذابیت بیشتر نمایش نیست، بلکه از قابلِ تغییر بودن انسان به هیولا حکایت می کند.

Danny Boyle's Frankenstein reanimated for National Theatre streaming service | National Theatre | The Guardian

هیولای واقعی  کیست؟

 مرلی شلی در رمانش سعی کرده یک کار فلسفی و آسیب شناسانه و تماما اخلاقی بنویسد  و  نیک دیِیر موجودی خلق کرده که علاوه بر آن با هویت و جسمانیت اش نیز درگیر است،موجود می داند چیزی است حاصل نیروی الکترو شیمیایی و اندام ها ی مرده و «شبانه از خاک مرطوب» بیرون آمده . او از بشریت سوال می پرسد که چرا به سختی اجتماع تشکیل می دهند و  تلاش می کنند جامعه ای بسازند تا بعدش بتوانند یکدیگر را قتل عام  کنند! او می پرسد« من از تناقض خوشم نمیاد چرا باید اینطور باشه؟» او بی نام و بی ریشه نه روی زمین که روی جهنم هبوط یافته است و در تبعیدی ابدییست.  اما همچنان از کتاب ها انسانیت می آموزد، فلسفه می خواند، و خود و جهان را به چالش می کشد. او از رفتارهای  انسان است که دشمنی و انتقام را یاد می گیرد .اویی که از کتاب شعر می آموخت از انسان تنها تحقیر و توهین و رانده شدن می بیند. اویی که نگاهش به ماه بوده و مفهوم تنهایی و غم را بدان تشبیه می کند، از انسان قتل و انتقام و دروغ  یاد می گیرد.

 چرخش موضوعی دییِر و تمرکزش بر شخصیت مخلوق، باعث می شود نمایش  مضمون اصلی رمان همان «گناه نخستین» و ورود به بازی خداوند را با سویه ای متفاوت به چالش بگیرد . دییِر و بویل معتقدتد که گناه نخستین یا اصلی، غفلت فرانکشتاین از مخلوقش و رها کردن او  به سوی زندگی پر از نفرت است که جز به تراژدی و مرگ ختم نخواهد شد. و همین منظرگاه است که نمایش را به یکی از فلسفی ترین و احساسی ترین نسخه های داستان فرانکشتاین بدل می کند. در پایان نمایش هم در قطب شمال ویکتور فرانکشتاین و مخلوقش یک جور همزیستی مرگبار  با هم دارند  گویی در زمهریری دائمی سرنوشتشان بهم گره خورده است و یا به تعبیر دیگر وحدت نهایی آنها آنجاست.

 

اتاقی ازان خود...
ما را در سایت اتاقی ازان خود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : samiramisbabaieaa بازدید : 94 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 0:21